سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

سی ماهه می شوم......

  بازم خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم که شاید دلیل خاص خودش رو داره.اما به هرحال دلم خواست برای این روز بنویسم.....روزی که تو سی ماهه میشوی.....تو دو سال و نیمه شده ای و ما سی ماه بزرگتر و شاید هم خیلی بیشتر و با تجربه تر....تجربه هایی که مطمئنم بدون حضور تو هیچ گاه دست یافتنی نبود..... این ماه از زندگیت رو هیچوقت فراموش نمی کنم چون کار بزرگی رو انجام دادیم....همان قصه پست قبل را می گویم...... توی این ماه دهه محرم رو داشتیم که خیلی دلم می خواست راجع بهش بنویسم که نشد چون احساس کردم نویسنده خوبی نیستم.فقط همینقدر بگم که دنبال روزهای کودکیم می گشتم و اون عذاداریهای واقعی و از ته دل که به دل ادم می نشست که چند سالی بود گم کرده بودم که د...
19 آذر 1391

پدر و روزهایی سخت ........

دارم روزهایی سختی رو می گذرونم یا به عبارتی می گذرونیم...... همه کارهایی که در راستای استقلالت باید انجام می شد انجام دادیم.اما هیچ کدومش برام سخت تر از این یکی و به قولی اخری نبوده و نیست.....حتی موقعی که قرار بود از شیر گرفته بشی.نمیدونم چرا؟ شاید اون زمان خیلی کوچولو بودی و بی تابی نکردی و همین باعث شد برای منم راحت بگذره به جز دو شب اول..... اما این روزها خیلی بزرگ و عاقل و فهمیده شدی.چیزی نیست که راجع بهش حرف بزنیم که متوجه نشی یا سوالی نپرسی اگه مفهموش رو ندونی و همین کار ما رو سخت کرده..... بعد از اینکه اتاقت جدا شد احساس خوبی داشتم از مستقل شدنت و سختی نداشت برامون.اما خوابیدنت چه تو روز و چه تو شب با کمک من انجام می شد.نیمه های ...
2 آذر 1391
1